پشتیبانی

ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

  • Cougar

    بن بست اردیبهشت

  • Lions

    شعر کوتاه

  • Snowalker

    داستان کوتاه

  • Howling

    بریده کتاب

  • Sunbathing

    بن بست اردیبهشت

شعر ده ماست

پای یک مسجد متروک بنای ده ماست

 نوتر از منظره ها مقبره های ده ماست


خانه هامان گلی و پنجره هامان بسته

 فقط این مسجد متروکه نمای ده ماست


کدخدای ده ما هرچه بگوید حق است

 کدخدای ده ما نیست خدای ده ماست


 کدخدا را چو خدا قبله حاجت کردیم

کدخدایی و خدایی که بلای ده ماست


ما از این زندگی آخر به خدا خسته شدیم

این صدا مختص من نیست صدای ده ماست


خاک نفرین شده ها مرکز طاعون زده ها

 تخم آفت زدگی در گل و لای ده ماست


پدرم از ده بالا که غروب آمد گفت

هرچه بد بختی و درد است برای ده ماست


آی چوپان جوان خسته نباشی بنواز

فقط این نی لبکت لطف و صفای ده ماست



#محمد_رضا_یعقوبی


منبع:http://bing-hopal.persianblog.ir

شعر کوتاه از مجتبی تقوی

بن بست اردیبهشت

مراقب شمعدانی هایت باش

 

اردیبهشت

 

فصل عاشقی های بی ملاحظه است.

 

# مجتبی_تقوی

 

منبع: http://robaii.blogfa.com

شعر از صدرالدین انصاری زاده

تهران توی موهایش تاب بازی می کرد


دختری که برای آزادی


دست تکان می داد.



#صدرالدین_انصاری_زاده

شعری از حمید مصدق

سیب 


تو به من خندیدی
و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید
غضب الوده به من کرد نگاه سیب دندان زده ازدست تو افتاد به خاک
و تورفتی و هنوز سالهاست که درگوش من ارام ارام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد ازارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت ....

شعری از فریدون مشیری

بن بست اردیبهشت

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره بدنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم ان عاشق ذیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید
عطر صدخاطره پیچید یادم امد که شبی باهم از ان کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در ان خلوت دلخواسته  گشتیم
ساعتی بر لب ان جوی نشستیم توهمه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت .....

 

فریدون مشیری

شعر کوتاه از شهریار

بن بست اردیبهشت

مرغ دل در قفس سینه من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

 

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است

بیم آنست که از پرده فتد راز امشب

 

شهریار

داستان کوتاه برادر

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :

" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

شعری ازسهراب سپهری

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی ان گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیاتا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تورا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم ان وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا باهم از حالت سنگ چیزی بفهمیم بیا زودتر چیز هارا ببینیم
ببین عقربک های فواره در صفحه ی ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا اب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را ....


سهراب سپهری

شعری از نیما یوشیج

بن بست اردیبهشت


تورا من چشم درراهم شباهنگام

که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

تورامن چشم درراهم

شباهنگام در ان دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در ان نوبت که بندد نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاداوری یانه من از یادت نمی کاهم

تورا من چشم درراهم ...

 

 

نیما

 

 

 

شعر کوتاه از آریا معصومی


و شاید سیگار


اختراع سرخپوستی بود


که می خواست


به معشوقه اش


پیام کوتاه بدهد.


 #آریا_معصومی

بن بست اردیبهشت

محفلی با طعم
شعر، هنر، ادب...

مرسی از حضور
گرمتان
بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت
پیوندهای روزانه
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
پربیننده ترین مطالب
آرشیو مطالب