می دانم
به خاطر همه باید ها
نباید تورا دوست داشته باشم ...
#علی_نیکجو
- پنجشنبه ۱۸ خرداد ۹۶
می دانم
به خاطر همه باید ها
نباید تورا دوست داشته باشم ...
#علی_نیکجو
امروز لباسی که دوست داشتی را می پوشم
عطری که خودت خریدی را می زنم
قدم در خیابانی خواهم گذاشت که تورا اول بار آنجا
دیدم
خدا را چه دیدی
شاید از کنارم رد شدی ...
ابر نخستین ترانه ی معجزه را
بر لبهامان حک کرد
زبانمان را فراموش کردیم
کفش و لباسمان کهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار کردیم.
ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیم
بادکنک ها
که نفس های عشق مشترکمان
در آن حبس بود
به تیغک ها خورد و منفجر شد
قلبمان ایستاد
و ساعت های خفته ی زمین
به کار افتاد.
#احمدرضا_احمدی
دیوانه نمی گوید دوستت دارم
دیوانه می رود تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی
جمع می کند از هر دری
می زند زیر بغل
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد ...
مهدیه لطیفی
همان گوشه خالی دلت
که هیچکس پیداش نمیکند
هیچکس!
آنجا را برای من بگذار!
#سید_علی_صالحی
به من یک تار مو دادی امانت
که بی تو سوز دل با او بگویم
مرا تا یک نفس در سینه باقیست
امانتدار این یک تار مویم
#فریدون_مشیری
از هر جهت که بیایی
مرا خواهی یافت.
در من هنوز میسوزد
آتشی که وقتِ رفتن افروخته بودی...
دوست دارم که ز لب های تو یک بوسه بگیرم
و همان لحظه درآغوش تو از عشق بمیرم
کاش می شد کفنم چادر گلدار تو باشد
تا دگر وام ز عطر خوش کافور نگیرم
نزد من ناز بنا کردی و با عشوه گری ها
شده ای باعث تشویش من ای ماه منیرم
هرطرف می نگرم چهره ی زیبای تو پیداست
تشنه ات هستم و بازیچه ی افسون کویرم
یاد آن عشوه گری های تو ای دلبر رعنا
درنمازم شده مستوجب شک های کثیرم....
یک قایق میان سکوت دریا...
به دنبال ارامشم...
گرم وباورنکردنی...
همچون گرفتن دستان مهربان تو...
گم شدن دستانم میان پیچ وخم گیسوانت!
وتماشایه گونه خورشیدکه سرخ شده ازشرمساری دیدن این
غروب پرحادثه...!
درنگ کن ماه محبوب من؛
این شب بی تومنظره ای بی روح است...
بی تو ک میدانی رازه درون مرا!میفهمی عمق نگاهم را!؟
درنگ کن!بگزارکمی ارام بگیرم...
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
#سیمین_بهبهانی