پشتیبانی

ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

  • Cougar

    بن بست اردیبهشت

  • Lions

    شعر کوتاه

  • Snowalker

    داستان کوتاه

  • Howling

    بریده کتاب

  • Sunbathing

    بن بست اردیبهشت

شعر از فروغ فرخزاد

بن بست اردیبهشت

 

ای شراب تلخ من !
ترک تو تسکینم نداد
بی تو بودن هم 
شبیه 
با تو بودن  
مشکل است ...!

#فروغ_فرخزاد

شعری از عادل دانتیسم

یک دوست داشتن هایی، هم هست،
که از دور است و در سکوت.
که دلت برایش از دور ضعف می رود.
که وقتی حواسش نیست،
چشمانت را می بندی
و در دل، دعایش می کنی.
یک بوسه به سویش
روانه می کنی،
که وقتی بی هوا،
نگاهش با نگاهت
یکی می شود،
انگار کسی به یک باره،
نفس کشیدن را، ممنوع می کند!
 یک دوست داشتن هایی، هست
که به یک باره،
بی مقدمه،
پا در کفش دلت می کند
و از دست تو، کاری برنمی آید،
جز، از دور دوست داشتن.
 یک دوست داشتن هایی، هست،
ساکت است.
آرام است،
خوب است،
گم است...

شعر بلند زیبا

از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا 

کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا 


با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم 

بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا 


من نمیدانم چه سان جانم فداخواهد شدن 

این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا

 

عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار 

بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا 


هر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنکه

سرنهم در پای جانان، این هوس باشد مرا 


توتیای دیدهٔ گریان کنم تا بینمش 

گر بخاک پای جانان دست رس باشد مرا

 

جهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصل 

فیض تا کی دست بر سر چون مگس باشد مرا

شعر ده ماست

پای یک مسجد متروک بنای ده ماست

 نوتر از منظره ها مقبره های ده ماست


خانه هامان گلی و پنجره هامان بسته

 فقط این مسجد متروکه نمای ده ماست


کدخدای ده ما هرچه بگوید حق است

 کدخدای ده ما نیست خدای ده ماست


 کدخدا را چو خدا قبله حاجت کردیم

کدخدایی و خدایی که بلای ده ماست


ما از این زندگی آخر به خدا خسته شدیم

این صدا مختص من نیست صدای ده ماست


خاک نفرین شده ها مرکز طاعون زده ها

 تخم آفت زدگی در گل و لای ده ماست


پدرم از ده بالا که غروب آمد گفت

هرچه بد بختی و درد است برای ده ماست


آی چوپان جوان خسته نباشی بنواز

فقط این نی لبکت لطف و صفای ده ماست



#محمد_رضا_یعقوبی


منبع:http://bing-hopal.persianblog.ir

شعر کوتاه از مجتبی تقوی

بن بست اردیبهشت

مراقب شمعدانی هایت باش

 

اردیبهشت

 

فصل عاشقی های بی ملاحظه است.

 

# مجتبی_تقوی

 

منبع: http://robaii.blogfa.com

شعر از صدرالدین انصاری زاده

تهران توی موهایش تاب بازی می کرد


دختری که برای آزادی


دست تکان می داد.



#صدرالدین_انصاری_زاده

شعری از حمید مصدق

سیب 


تو به من خندیدی
و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید
غضب الوده به من کرد نگاه سیب دندان زده ازدست تو افتاد به خاک
و تورفتی و هنوز سالهاست که درگوش من ارام ارام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد ازارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت ....

شعری از فریدون مشیری

بن بست اردیبهشت

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره بدنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم ان عاشق ذیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید
عطر صدخاطره پیچید یادم امد که شبی باهم از ان کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در ان خلوت دلخواسته  گشتیم
ساعتی بر لب ان جوی نشستیم توهمه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت .....

 

فریدون مشیری

شعر کوتاه از شهریار

بن بست اردیبهشت

مرغ دل در قفس سینه من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

 

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است

بیم آنست که از پرده فتد راز امشب

 

شهریار

داستان کوتاه برادر

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :

" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

بن بست اردیبهشت

محفلی با طعم
شعر، هنر، ادب...

مرسی از حضور
گرمتان
بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت
پیوندهای روزانه
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
پربیننده ترین مطالب
آرشیو مطالب