چه حس غمانگیزی دارد
دری که جای " آمدن "
به " رفتن " باز شده باشد!
ناشناس
- سه شنبه ۱۸ خرداد ۹۵
چه حس غمانگیزی دارد
دری که جای " آمدن "
به " رفتن " باز شده باشد!
ناشناس
وقت آن است که تحقیر به پایان برسد
خانه بر دوشی یک مرد به سامان برسد
همه ی عمر در این وسوسه ی خیس گذشت
جاده ساحلی عشق به باران برسد
ناشناس
رویا می بافم و
تو موهایت را
پشت گوش می اندازی
مثل قولهایی که آدمها ،
به وقت عاشقی به هم می دهند.
پرهام قاضی سعیدی
چشمهای تو
وقت زیادی از خدا گرفت
اگر آفریده نمی شدی
زیبایی بیشتری به کوه
به دریا
به جنگل می رسید!!!
ناشناس
بی تو هم می شود
زندگی کرد ...
قدم زد ...
چای خورد ...
فیلم دید
سفر رفت ...
فقط
بی تو نمی شود
به خواب رفت ...!
رضا کاظمی
خواستم از زیبایی ات بنویسم
دیدم نیستی
نوشتم درخت
تا هروقت از کنارش رد شدی
شاخه ها برایت برقصند
همیشه راهت را کج کرده ای
درخت را بر می دارم
می نویسم رودخانه
نرسیده لباس هایت را می کَنی
ماهی کوچکی می شوی در آب های دور
که ماهیگیر پیر
آن را از آب می گیرد
می ایستم میدان ماهی فروشان
کنار پیرمرد
لباس هایت را که در دستم می بینی
جان می گیری
بلند می شوی
و من بلافاصله می نویسم:
اتاق
و چراغ را خاموش می کنم.
امیر حسین بریمانی
وقتی می گویم
دیگر به سراغم نیا
فکر نکن که فراموشت کرده ام
یا دیگر دوستت ندارم، نه
من فقط فهمیده ام:
وقتی دلت با من نیست
بودنت مشکلی را حل نمی کند
تنها دل تنگ ترم می کند...
رومن گاری
دهقان: غم تا به کی بکارم دارم
باران: غم تا به کی ببارم دارم
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت
من هر چه که دارم از ندارم دارم!!!
ایرج زبردست
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت؟
حافظ