شبی قتلی زیر پنجره اتاق من رخ داد، به صدای نعره ای از خواب پریدم و چون از پنجره نگاه کردم مردی را دیدم که روی سنگفرش خیابان افتاده است. آدمکشان را که سه نفر بودند در حال فرار دیدم. من با چند نفر از ساکنین هتل بیرون دویدم تا بلکه به داد آن شخص برسیم اما وی مرده و جمجمه اش شکسته شده بود. رنگ خون این مرد را هنوز به یاد دارم صاف چون رنگ شراب.
شب بعد چون از سر کار به خانه آمدم جنازه مقتول هنوز در جای خود بود و میگفتند که بچه مدرسه ای ها از کیلومترها دورتر به تماشایش آمده بودند.
اما آنچه همواره وجدان مرا آزار میدهد و از خودم شرمنده میسازد این است که سه دقیقه پس از مشاهده این منظره دوباره به خواب سنگینی فرو رفتم! بیشتر ساکنین خیابان نیز مثل من بودند...
ما همینقدر که دیدیم آن مرد کارش ساخته شده است به رختخواب برگشتیم، ما همه کارگر بودیم و چگونه میتوانستیم خواب را فدای اقدامی درباره این جنایت بکنیم؟ کار در هتل ارزش واقعی خواب را به من فهماند. همانطور که با گرسنگی ارزش خوراک را درک کرده بودم. خواب دیگر یک نیاز جسمانی نبود. بلکه چیزی بود شهوانی! یک عیاشی بود نه استراحت و خستگی به در کردن...
- دوشنبه ۱۹ تیر ۹۶