بچه ی بغل دستیش داشت با ذوق و شوق زیاد به جلد سی دی بازی که
تازه خریده بود نگاه می کرد، بارها روی سی دی را دیده بود که شاید
اشتباهی رخ داده باشد اما درست بود عکسی که روی جلد بود با عکس
روی سی دی فرقی نمی کرد، آمار بازی و اطلاعات اون را با زبان
لاتین روی جلد نوشته بودند با وجود اینکه نمی تونست آن را بخواند
اما تک تک حروف را با دقت تمام مرور می کرد.
- به من می گن مسلمان تا حالا سوریه رفتم، کربلا را با پای
پیاده رفتم، همین تازگی ها رفتم مکه
این رو مرد کنار دستش می گفت، حدودا شصت ساله با سبیلی که تمام
دهانش را کامل می پوشاند چین های زیاد روی صورتش نشان از
سختی روزگار بود، مخاطبش راننده بود اما صدای گیرایی داشت که
از عمق گلوی خود بیرون می داد باعث می شد که همه متوجه اون
شن.
- جات خالی خیلی با صفا بود همه به گریه افتاده بودند کسی
کاری به آدم نداشت اونا قانون داشتند سخت گیری که نمی کردند موقع
نماز همه می رفتن نماز، کسی دکون خودش را قفل نمی کرد چون
علی بابا(دزد) ندارند... چه احترامی می ذاشتند.
- خوش به حالت
- همه چیز مرتب بود صبحانه چندین نوع ، ناهار هر چی
بخوای، شام همینطور مگه جلوگیری می کردند نه! اصلا!
دو نفری که جلو کنار راننده نشسته بودند با هم پچ پچ کوتاهی کردند و
یواشکی لبخندی زدند شاید اونا به حرفهای پیرمرد می خندیدند اما
سنشان کم بود نمی شد حدس زد که آیا به تعریف های با آب و تاب
پیرمرد در مورد غذا می خندند یا به سادگی ویا شاید هم ...
می خواست بگه که این احترام درعوض پولی که دادی به اوناست اما
خودش را جمع کرد پیرمرد جای پدربزرگ اورا داشت تازه کسی هم
حرف او را تصدیق نمی کرد ولی دل تو دلش نبود نمی تونست
همینجوری بی خیال بشه آخه جوری که اون داشت می گفت یعنی همه
چیز اونا از ماخیلی سر تر بوده از قانون رانندگی گرفته تا قانون غذا .
هنوز به مقصد نرسیده بود که پیاده شد کرایه رو داد و بدون نگاه
کردن به تاکسی مسیرش را به طرف آن سوی خیابان کشید هنوز تو
فکر بود نمی دانست باید به سادگی اون خندید یا غصه خورد به این
فکر می کرد که چقدر راحت می شه نظر آدما را با یک غذای خوب
عوض کرد. به سوپر مارکتی رسید پول خوردی داشت یک نخ سیگار
گرفت با اولین پوک همه چیز یادش رفت، تاکسی، پیرمرد، بازی، بچه
ها... رفت تو رویای خودش و ای کاش های تمام نشدنی.
- يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۶