پشتیبانی

ابزار تلگرام

تیک ابزارابزار تلگرام برای وبلاگ

  • Cougar

    بن بست اردیبهشت

  • Lions

    شعر کوتاه

  • Snowalker

    داستان کوتاه

  • Howling

    بریده کتاب

  • Sunbathing

    بن بست اردیبهشت

پیرمرد

 

بچه ی بغل دستیش داشت با ذوق و شوق زیاد به جلد سی دی بازی که

تازه خریده بود نگاه می کرد، بارها روی سی دی را دیده بود که شاید

اشتباهی رخ داده باشد اما درست بود عکسی که روی جلد بود با عکس

روی سی دی فرقی نمی کرد، آمار بازی و اطلاعات اون را با زبان

لاتین روی جلد نوشته بودند با وجود اینکه نمی تونست آن را بخواند

اما تک تک حروف را با دقت تمام مرور می کرد.
 

-         به من می گن مسلمان تا حالا سوریه رفتم، کربلا را با پای

پیاده رفتم، همین تازگی ها رفتم مکه
 

این رو مرد کنار دستش می گفت، حدودا شصت ساله با سبیلی که تمام

دهانش را کامل می پوشاند چین های زیاد روی صورتش نشان از

سختی روزگار بود، مخاطبش راننده بود اما صدای گیرایی داشت که

از عمق گلوی خود بیرون می داد باعث می شد که همه متوجه اون

شن.  
 

-         جات خالی خیلی با صفا بود همه به گریه افتاده بودند کسی

کاری به آدم نداشت اونا قانون داشتند سخت گیری که نمی کردند موقع

نماز همه می رفتن نماز، کسی دکون خودش را قفل نمی کرد چون

علی بابا(دزد) ندارند... چه احترامی می ذاشتند.
 

-         خوش به حالت
 

-         همه چیز مرتب بود صبحانه چندین نوع ، ناهار هر چی

بخوای، شام همینطور مگه جلوگیری می کردند نه! اصلا!
 

دو نفری که جلو کنار راننده نشسته بودند با هم پچ پچ کوتاهی کردند و

یواشکی لبخندی زدند شاید اونا به حرفهای پیرمرد می خندیدند اما

سنشان کم بود نمی شد حدس زد که آیا به تعریف های با آب و تاب

پیرمرد در مورد غذا می خندند یا به سادگی ویا شاید هم ...
 

می خواست بگه که این احترام درعوض پولی که دادی به اوناست اما

خودش را جمع کرد پیرمرد جای پدربزرگ اورا داشت تازه کسی هم

حرف او را تصدیق نمی کرد ولی دل تو دلش نبود نمی تونست

همینجوری بی خیال بشه آخه جوری که اون داشت می گفت یعنی همه

چیز اونا از ماخیلی سر تر بوده از قانون رانندگی گرفته تا قانون غذا .

هنوز به مقصد نرسیده بود که پیاده شد کرایه رو داد و بدون نگاه

کردن به تاکسی مسیرش را به طرف آن سوی خیابان کشید هنوز تو

فکر بود نمی دانست باید به سادگی اون خندید یا غصه خورد به این

فکر می کرد که چقدر راحت می شه نظر آدما را با یک غذای خوب

عوض کرد. به سوپر مارکتی رسید پول خوردی داشت یک نخ سیگار

گرفت با اولین پوک همه چیز یادش رفت، تاکسی، پیرمرد، بازی، بچه

ها... رفت تو رویای خودش و ای کاش های تمام نشدنی.

خدای خیال من

مترسک خدای وجود من 

 

همیشه تصورات انسان به هر سمتی می رود در واقع بهتر است بگویم که رویا تنها اختیاری است که انسان از خودش دارد، فرض کنید در رویای خود در یک بیابانی قرار دارید و غیر از خودتان هیچکسی نیست . آیا حاضرید در این زمان برای خودتان مترسکی درست کنید؟

 

دو حس متفاوت ایجاد می شود اولا مترسک تنهاییتان را از بین می برد و حس بدتر اینکه نسبت به همین مترسک ساختگی خودتان هم ترس پیدا می کنید. حالا به این فکر کنید که بزرگترین ترس یک انسان چی می تواند باشد، از نظر من خلاء می تواند ویرانگر ترین ترس باشد. انسان در خلاء از هر چیزیکه ببیند می ترسد و تنها ممکن است فکر بودن خدا آرامش کند. همین را در مورد  مترسک فکر کنید آیا خدایی نیست در ذهن آشفته شما؟

 

مترسک بود و نبودش لازم است او هیچگاه حرف نمی زند ولی لازم است او هیچگاه به شما آسیب نمی رساند ولی گاهی فکر می کنید علت اصلی اوست. او را دوست دارید ولی کار هر کسی نیست نزدیک شدن به او 

 

او مترسک است خدای خیالی من


#سام 

داستان کوتاه برادر

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :

" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

داستان کوتاه

ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ.


ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ.


ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ:


ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ.

ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ  ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ.


ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ به ناﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ.


.


ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺟﺎﻧﻮﺭﯼ ﺑﻠﺪ است!!!!

بن بست اردیبهشت

محفلی با طعم
شعر، هنر، ادب...

مرسی از حضور
گرمتان
بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت بن بست اردیبهشت
پیوندهای روزانه
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
پربیننده ترین مطالب
آرشیو مطالب