ناگهان شعری به ذهنم رسید
یک غزل ناب !!
یک واژه بی بدیل
یک ...!!!
بگذار شعرم را بگویم
چشمهای تو ...!!!
#ناشناس
- چهارشنبه ۲۱ تیر ۹۶
ناگهان شعری به ذهنم رسید
یک غزل ناب !!
یک واژه بی بدیل
یک ...!!!
بگذار شعرم را بگویم
چشمهای تو ...!!!
#ناشناس
فکرش را بکن،
چه مرگ قشنگی می تواند باشد
تو از کوچه مرا صدا بزنی،
و من از شدت شوق
در و پنجره را با هم قاطی کنم...!
همه میگن چرا تلخ
تو بیا
بیا تا من همه واژه ها رو
برای آمدنت به رقص وادارم
#سام
هیچوقت در طول رابطه ای که داشتیم به او آن "دو کلمه" را نگفتم
حالا دلیلش هرچه که بود ،
غرور یا اینکه مثلا میترسیدم در جوابش بگوید "مرسی"
اصلا این " دوکلمه"
پُشتش هزار ترس پنهان است
شاید فهماندنش آسان باشد ،
اما امان از وقتی که باید به زبانش بیاوری
و مشکل هم اینجاست تا همان لحظه ای که آن را به زبان نیاوری دلت آرام و قرار نمیگیرد .
فقط به خاطر همان ترسِ از دست دادنش ...
ولی در واقع تا نگویی اش، نداری اش که بخواهی از دستش بدهی!!
کاش به آن هایی که قلبمان برایشان تند میزند ، به جای فهماندن این دوکلمه از طریق کارهایمان ،
میرفتیم
و به چشمانشان خیره میشدیم و به زبان می آوردیمش.
گاهی خیلی دیر میشود
بیایید برای گفتن این دوکلمهایِ لعنتی؛
"دوستت دارم" را میگویم...!!
هیچوقت دیر نکنیم
این بار را زود برسیم !!
مائده زمان
لازم نیست
مرا دوست داشته باشی
من تورا
به اندازه هردومان
دوست دارم ...
#عباس_معروفی
شبی قتلی زیر پنجره اتاق من رخ داد، به صدای نعره ای از خواب پریدم و چون از پنجره نگاه کردم مردی را دیدم که روی سنگفرش خیابان افتاده است. آدمکشان را که سه نفر بودند در حال فرار دیدم. من با چند نفر از ساکنین هتل بیرون دویدم تا بلکه به داد آن شخص برسیم اما وی مرده و جمجمه اش شکسته شده بود. رنگ خون این مرد را هنوز به یاد دارم صاف چون رنگ شراب.
شب بعد چون از سر کار به خانه آمدم جنازه مقتول هنوز در جای خود بود و میگفتند که بچه مدرسه ای ها از کیلومترها دورتر به تماشایش آمده بودند.
اما آنچه همواره وجدان مرا آزار میدهد و از خودم شرمنده میسازد این است که سه دقیقه پس از مشاهده این منظره دوباره به خواب سنگینی فرو رفتم! بیشتر ساکنین خیابان نیز مثل من بودند...
ما همینقدر که دیدیم آن مرد کارش ساخته شده است به رختخواب برگشتیم، ما همه کارگر بودیم و چگونه میتوانستیم خواب را فدای اقدامی درباره این جنایت بکنیم؟ کار در هتل ارزش واقعی خواب را به من فهماند. همانطور که با گرسنگی ارزش خوراک را درک کرده بودم. خواب دیگر یک نیاز جسمانی نبود. بلکه چیزی بود شهوانی! یک عیاشی بود نه استراحت و خستگی به در کردن...
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﻣﺜﻞ «ﺷﺎﯾﺪ»
ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻧﯽ ﻣﺜﻞ «ﺁﺭﯼ»
ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﺜﻞ «ﺗﺎ ﭼﻪ ﭘﯿﺶ ﺁﯾﺪ» ..
#ناشناس